سرگرمی و تفریح و بازی و دانلود و آموزش

حس می کنم که لحظه ها از انتظار بی صدای کوچه ها رسیده اند

حس می کنم که غصه ها در زیر گام عاشق له شده اند

حس می کنم ستاره ها در شب پاک آسمان چشم تو دمیده اند

حس می کنم که عشق من به سرزمین مهربان قلب تو رسیده است

حس می کنم که غصه ام در انبساط لحظه های زندگی تکیده است

 حس می کنم ستاره ها در شب تار انتظار قلب من دمیده است




تاریخ: سه شنبه 19 دی 1391برچسب:شعر , حس , میکنم,
ارسال توسط اسماعیل عربی


چرا رفتی، چرا؟- من بی قرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم


نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟


نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بی قرارست؟


نگفتم با لبان بسته ی خویش
به تو راز درون خسته ی خویش؟


خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟


اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟


کنار خانه ی ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارست


چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی به آرامی نشیند


ز ماه و پرتو سیمینه ی او
حریری اوفتد بر سینه ی او


نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست
پر از عطر شقایق های خودروست


بیا با هم شبی آنجا سرآریم
دمار از جان دوری ها برآریم


خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود


بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده


دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن


بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی ِ فرداش فردای دگر نیست


بیا... اما نه، خوبان خود پرستند
به بندِ مهر، کمتر پای بستند


اگر یک دم شرابی می چشانند
خمارآلوده عمری می نشانند


درین شهر آزمودم من بسی را
ندیدم باوفا زآنان کسی را


تو هم هر چند مهر بی غروبی
به بی مهری گواهت این که خوبی


گذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت




تاریخ: جمعه 15 دی 1391برچسب:شعر, سیمین بهبهانی , شکوه , گیسو , ,
ارسال توسط اسماعیل عربی

نمیدونم این شعر از کیست ولی خیلی زیباست

 سخت آشفته و غمگین بودم…

 به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

 و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

 چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !


اولی کامل بود،


دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...


سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”


بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله


ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……


گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن


چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..


صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...


خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید


سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”


گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است

درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….


چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم


منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….


من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم


عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد  درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

***

یا چرا اصلا من
عصبانی باشم

با محبت شاید،
گرهی بگشایم


با خشونت هرگز...

          با خشونت هرگز...

                   با خشونت هرگز...




تاریخ: شنبه 19 فروردين 1391برچسب:شعر, معلم , دانش آموز,
ارسال توسط اسماعیل عربی
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 92 صفحه بعد

آرشیو مطالب
بهداشت و سلامت
امکانات جانبی

پیج رنک